درباره وبلاگ به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
دوست دارین تووب من لینک شین؟ پس اول منو با paperhouse.LXB.ir بلینکین بعدمشخصاتتون رو وارد کنید!لینک میشین! نويسندگان |
paper house
My whisperring silent
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری ...!!
سه شنبهبرچسب:, :: 11 قبل از ظهر :: نويسنده : fatimah
ســلـــــــام...
خوفین خوشین سلامتین...!چه خبر؟ اووووووووف من کلی خبر دارم! همین الان از مدرسه برگشتم امتحان ادبیات داشتم!خداییش خیلی خوب دادم! این نامردیه!میز منو هم درست گذاشتن تو دهن دبیر!آخه این چه وضعشه!چرا من!نامردا اون عقبیا که دیگه میترکونن!با اون تقلباشون!ولی عوضش خیالم راحته که نمره هایی که میارم صادقانه اس!بدون تقلب نمره ام میشه۱۸! برای امتحان ریاضی که وااااای!مردم و زنده شدم!هر جور شده بود من باید نمره ام بالای ۱۶ میشد!نه برای خودم برای خاله بد بختم که اون همه راه هرروز میومد باهام ریاضی کار میکرد!البته بهم درس میداد!حالا هم احتمالا نمره ام بین ۵/۱۵یا۵/۱۷ میشه!واسه یکی مث من که شرایط تحصیلیش متمایز با دیگرانه ۱۵مث نمره ۳۰ میمونه! ولی به هر حال شک ندارم قبول میشم!حالا چه با معدل ۱۹ چه۱۶! جمعهبرچسب:, :: 5 بعد از ظهر :: نويسنده : fatimah
در روز هایی که دلم شکسته بود به یاد حرف های پدر ژپتو به پینو کیو افتادم که می گفت: «پینو کیو چوبی بمان؛آدم ها سنگی اند؛دنیایشان قشنگ نیست... اما این روزها آرامم...آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ خیابانی،گم نمیشوم. این روز ها آسان تر از یاد میروم،آسان تر فراموشم میکنند...میدانم!اما شکایتی ندارم... آرامم؛گله ای نیست...انتظاری نیست، اشکی نیست...بهانه ای نیست، این روزها تنها آرامم...یک وحشی آرام! آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام،شک کرده ام!می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...؟ مینویسم:"دوستت دارم" و قایمش میکنم...تو به درد زندکی نمیخوری... تورا باید نوشت و گذاشت وسط همان شعرهاوقصه هایی که ازآنجا که آمده ای... دلم یک غریبه میخواهد که بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هی حرف بزنم وبزنم وبزنم... تا کمی کم شود این همه بار!بعد بلند شود برود...انگار نه انگار!
نبود؛پیدا شد...آشنا شد؛دوست شد...مهر شد؛گرم شد... عشق شد؛یار شد...تار شد؛بد شد...رد شد؛سرد شد... غم شد؛بغض شد...اشک شد؛آه شد...دور شد؛گم شد... قرارمان یک مانور کوچک بود! قرار بود تیره های نگاهت،مشقی باشد.اما ببین یک جای سالم بر قلبم نمانده است. حرف هایم پر از خیال است. خمیال هایم پر از حرف های سکوت و سکوتم؛پر از خیال حرف هاییست که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند. ته خیال هایم پر از ترس است و ترسم؛پر ازتو! تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم،به دنبال بی نهایت میگردی ته خیال هایم همیشه تو هستی و من میترسم... نمیخواهم برگردی.این را به همه گفته ام،حتی به تو!..به خودم! اما نمیدانم چرا هنورز برای آمدنب فال میگیرم؟
من چشم هایم را بستم و تو قایم شدی... من هنوز روز هارا میشمارم...! تو پیدا نمیشوی یامن بازی را بلد نیستم؟یاتو جر زدی؟ با گفتن یک "جایت خالی است"،نه جای من پر میشود ونه از عمق شادی هایت کمتر. فقط دل خوش میشوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است. مرا به ذهنت بسپار؛نه به دلت. صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
|